کد خبر: ۹۵۳۳
۰۵ تير ۱۴۰۳ - ۱۱:۵۹

خاطرات قدیمی‌ترین کاسب کوچه حمام باغ

حاج ناصر زارع‌پور مهریزی، با ۴۷سال سابقه، قدیمی‌ترین کاسب کوچه حمام باغ است او از خاطرات گذشته این محله می‌گوید؛ از ۱۳سال شاگردی‌اش برای یادگرفتن نجاری تا مراودات دیروز و امروز اهالی با یکدیگر.

وارد خیابان آیت‌الله کاشانی۸ (کوچه شهید قـائنی)  محله پایین خیابان که می‌شوید بعداز مسجد فاطمیه هراتی‌ها و در کمر کوچه، نجاری را می‌بینید که با ۴۷سال سابقه، پرچم قدیمی‌ترین کاسب محله را در دست گرفته است.

حاج ناصر زارع‌پور مهریزی،  با ۶۹سال سن به‌عنوان قدیم‌ترین کاسب کوچه حمام باغ از خاطرات گذشته این محله می‌گوید؛ از ۱۳سال شاگردی‌اش برای یادگرفتن نجاری تا مراودات دیروز و امروز اهالی با یکدیگر. از سادگی ازدواج خودش می‌گوید و از خوبی‌های خاک‌گرفته در سختی روزگار.

حاج‌آقای زارع‌پور! «قدیمی‌ترین ساکن کوچه حمام باغ بودن» چه احساسی دارد؟

این کوچه مثل خانه خودم است و به آن تعصب دارم. نزدیک نیم‌قرن در این محله کار و زندگی کرده‌ام و به‌جرئت می‌توانم بگویم که الان دیگر قسمتی از تاریخ این کوچه هستم. قدیمی‌بودن در یک محله یعنی با خاطرات آن محله گره‌خوردن؛ خاطراتی که دلم برای خیلی‌شان تنگ شده است. برخی از این خاطرات در غبار روزمرگی زندگی گم شده‌اند، فقط گاهی ناگهان به یادم می‌آیند و حسرت نبودشان بر دلم می‌ماند.

در این سال‌ها افراد بسیاری به کوچه و محله آمده و رفته‌اند. بچه‌های سال‌های قبل این محله امروز با بچه‌ای در بغل از مقابل مغازه من عبور می‌کنند، اما منم که تا امروز ۴۷ سال مانده‌ام و شاهد همه این تغییرات هستم. بیشتر قدیمی‌های محله یا فوت کرده‌اند یا در بستری بیماری هستند که انشاءا... خدا شفا به ایشان عطا کند. یکی از آن قدیمی‌ها که می‌گویم، صاحب همین ملک خود من بود؛ حاج‌حسن عرفانی. این آدم،۶۰ سال، نماز صبحش را در همین مسجد «فاطمیه هراتی‌ها» خواند.

 چه شد که این محله را برای زندگی و کار انتخاب کردید؟

آن‌موقع تمام مشهد در اطراف حرم خلاصه می‌شد. دورتادور شهرباغ بود و زمین. آبادی و سکونت به اطراف حرم، از فلکه طبرسی تا پنجراه پایین‌خیابان، از کوچه عنصری تا فلکه آب (بیت‌المقدس) و در بالاخیابان هم تا چهارراه شهدا محدود می‌شد.

به‌ندرت کسی می‌توانست جای دیگری سکونت داشته باشد؛ چون دیگر نقاط مشهد چندان آباد نبود و امنیت نداشت. ۹سالم بودم که در حاشیه بازار بزرگ، شاگردی را در مغازه نجاری سیدمحمد غفوریان که اصالتی یزدی داشت، شروع کردم. بعد از ۱۳سال که از شاگردی فارغ شدم، باتوجه‌به شناختی نسبی که از این محله داشتم، اینجا را برای کاسبی انتخاب کردم؛ آخرِ این کوچه به تپل‌محله می‌رسید که رفت‌وآمد نسبتا  فراوان در آن برای رونق کار من خیلی خوب بود.

آن زمان چند ساله بودید؟

 ۲۲ساله بودم که به این محله آمدم. سال۱۳۴۵ این مغازه را از پیرمرد درستکار و متدین محله که خدا رحمتش کند، حاج‌حسین عرفانی اجاره کردم. سال‌ها در همین کوچه نریمان سابق (شهیدسیدجواد وفایی) در خانه‌ای قدیمی که ۹۰سال از عمرش می‌گذشت ساکن بودم. خانه بسیار قشنگی بود و تقریبا هر هفته عده‌ای برای عکاسی به خانه ما می‌آمدند. از آن دسته‌خانه‌های قدیمی بود که شاید مثلش در تمام مشهد بیشتر از پنج تا نباشد.

هنوزهم در این محله سکونت دارید؟  
نه دیگر. سال۱۳۹۰ خانه را فروختم. قدیمی بود و ساختمانش اشکال پیدا کرده بود. الان در  خیابان کاشانی ساکن هستم.

 

پیدا کردن دختر خوب مهم‌ترین بخش ازدواج بود

 درباره آن ۱۳سالی که به شاگردی در مغازه نجاری گذشت، بیشتر بگویید. ۱۳ سال کمی زیاد نیست برای شاگردی؟

شاگردی در قدیم با امروز کلی تفاوت داشت.در قدیم اوستاکار، علاوه‌بر یاددادن کار، مسئول تربیت و پرورش شاگرد هم بود. درواقع آموزش و یاددادن کار و حرفه جزوی از مسئولیت اوستا بود. مهم‌ترین مشاغل آن روزگار هم، کار‌های خدماتی مانند نجاری، لوله‌کشی، رنگ‌کاری و قالی‌بافی بود.

در قدیم اوستاکار، علاوه‌بر یاددادن کار، مسئول تربیت و پرورش شاگرد هم بود

چندسال اول شاگردی‌ام نزد آقای غفوریان تقریبا هر کاری انجام می‌دادم به‌جز نجاری! رسم بر این بود که شاگرد باید چندسالی پادویی می‌کرد تا بعد اوستاکار چیزی به او آموزش دهد. کار‌های خانه اوستا، خرید و بردن چوب و... و درکل «حمالی» اولین کارم بود. بعد چند سال، تنها کاری که اوستا به من آموخت، اره‌کردن چوب بود؛ با اره‌های بزرگ دونفره، الوار‌ها را تکه‌تکه می‌کردیم.

در آن روز‌ها سختی‌های بسیار می‌کشیدم ولی، چون اوستاکارم، سفارش‌های متنوع و بسیاری داشت، من هم، همه‌جور کار یاد گرفتم. سال اول روزی ۵قران دستمزد می‌گرفتم. بعد از پنج سال دستمزدم به ۲۵قران رسید. بد نیست شاگرد‌های امروزی بدانند که از شرط‌های اوستاکاری یکی این بود که تمام دستمزد را به خود شاگرد نمی‌دادند و قسمتی از آن را اوستا پیش خودش نگه می‌داشت. اوستای من، اخلاق خاصی داشت، برای مثال در طول ۱۳سال شاگردی‌ام، هیچ‌وقت خنده را بر لبانش ندیدم. با تمام این تفاسیر آدم خوب و درستی بود.


بعد‌ها چه‌چیز این محله، شما را ماندگار کرد؟
چند سال کار و سکونت باعث شد دیگر نتوانم از این محله دل بکنم. اینجا محله معروفی است و فاصله نزدیکش تا حرم باعث رونق کار بود و امنیت هم داشت. بعداز ۱۳سال شاگردی همین مغازه فعلی‌ام را اجاره کردم. روبه‌رویم مغازه سه‌برادران بود؛ حبیب، احمد و رضا. هر سه برادر عطاری داشتند و همیشه به من می‌گفتند «یک مغازه برای خودت بخر»!

مغازه‌ای برای خرید پیدا کردم که حاج‌حسین صاحب مغازه‌ام از موضوع باخبر شد. گفت «دلیل انتخاب آن مغازه چیست؟» گفتم «برای کاسبی بهتر؛ چون خیابان اصلی و رفت‌وآمدش زیاد است.» ناراحت شد. گفت «خدایی که تو داری در خیابان اصلی خدای توست و در کوچه، خدای تو نیست؟»

حاج‌حسین مرد متدینی بود. این جمله‌اش تاثیر زیادی روی من گذاشت و درنهایت با مشورت سه برادران، مغازه خود حاج‌حسین را قسطی خریدم. اوایل به مدت یک‌سال‌ونیم با شخصی به نام ایازی شریک بودم که، چون شغلش را عوض کرد، از هم جدا شدیم. چندسالی شبانه‌روز، تنها کار کردم تا سال ۴۹ که با حاج‌جواد فناییان شریک شدم. این شراکت هم پایدار نبود و بعد‌ها بدون هیچ حرف و حدیثی جدا شدیم.

اصلا به رفتن از محله فکر نکرده‌ام. ۴۷سال، عمری است که من در این محله گذاشته‌ام ولی سراسر خوبی و محبت بوده. این مدت مثل برق گذشت. علاوه‌بر این، بیشتر قدیمی‌ها کمتر محله زندگی و کارشان را عوض می‌کنند، مگر در مواردی که مجبور باشند.

در مورد اخلاق کاری شغل نجاری برایمان بگویید؟

 چندسالی است که دیگر نمی‌توانم مثل سابق کار کنم. نوع کار نجاری در گذشته به گونه‌ای بود که گا‌هی مدتی طولانی در منزل یا ساختمانی در حال کار بودیم؛ به همین‌خاطر اخلاق کاری ما هم باید به‌گونه‌ای می‌بود که مشتری از کارمان راضی باشد و ما هم فقط به یک‌بار مراجعه او به مغازه‌مان قانع نباشیم.

کار در خانه مشتریان، سخت و نیازمند رعایت مسائلی ازجمله چشم‌پاکی و درستکاری بود. ازطرفی همیشه باید در کار صداقت داشت و انصاف کاری را رعایت کرد تا مشتریان کار‌های نجاری‌شان را فقط به ما بسپارند ولو اینکه سال‌ها از همکاری اولیه ما گذشته باشد. اعتماد مشتریان نیز خیلی ارزشمند است و ما نباید از این اعتماد سوء‌استفاده کنیم. خلاصه اگر بگویم می‌شود اینکه «در کاسبی مهم‌ترین نکته انصاف است و روزی حلال بر سر سفره زن و بچه بردن.»

شاید شما هم دیده باشید فرزندانی را که برخلاف روش پدر و مادران خود زندگی می‌کنند. هر اندازه که والدینِ این فرزندان خوب هستند، فرزندانشان اهل و صالح نیستند. این موضوع به‌نظر من به روزی حلال و اصل و نسب افراد برمی‌گردد. روزی حلال در داشتن انصاف و صداقت در کار نهفته است و اینکه به حق خودت قانع باشی.متاسفانه این صفات، امروز کم‌رنگ شده‌اند.

قدیمی‌ترین کاسب محله نوغان با ۴۷سال کاسبی در این محله، تاریخ زنده آنجاست و سعی کرده تا می‌تواند با ارتباط با اهالی محل و کسبه بتواند مشکلی از مشکلات آنان و محله موردعلاقه‌اش را برطرف کند.

 

 خواهر دوستم را تا روز عقد ندیدم. البته پدرم که با گاری  موزاییک به خانه‌های مردم می‌برد، او را دیده و پسندیده بود

درباره عروسی‌های آن موقع و ازدواج خودتان کمی بیشتر توضیح می‌دهید؟

ازدواج من برای خودم هم خیلی جالب است. سال۱۳۴۹ از خدمت سربازی معاف شدم. دوستی داشتم به اسم حبیب‌ا... که هر هفته برای خواهرش خواستگار می‌آمد. او هم هرهفته من را برای خوردن شام خواستگاری به خانه‌شان می‌برد. یک‌بار از او دلیل این همه خواستگاری و جواب‌های منفی خانواده‌اش را پرسیدم. گفت «می‌خواهیم خواهرم را به تو بدهیم.» گفتم «من چیزی ندارم و نجار هستم.» گفت «مهم نیست.»

با اینکه مغازه خودم را داشتم، موضوع را با حاج‌محمد غفوریان درمیان گذاشتم. این کار از همان اصول اوستا و شاگردی زمان قدیم بود. گفت «به پدرت بگو یک جعبه شیرینی بخرد و زیر پالتو‌یش مخفی کند و ساعت۷ پنج‌شنبه شب بروند خانه حبیب‌ا... من هم خانه‌شان را بلد هستم و همان ساعت خودم را می‌رسانم.»خوب یادم هست که خواستگاری من با کاشتن درختان پارک ملت هم‌زمان شده بود.

بزرگ‌تر‌ها با ۵هزارتومان قباله و ۲هزارتومان نقدی قرار عقد را برای فردا عصر گذاشتند و کار تمام شد. درحالی‌که من حتی خواهر دوستم را تا روز عقد ندیدم. البته پدرم که با گاری الاغی، موزاییک به خانه‌های مردم می‌برد، پیش‌تر خواهر حبیب‌ا... را دیده و پسندیده بود.
فردای آن روز، من تا ظهر در قلعه‌قرقی سر کار بودم. ظهر در حیاط خانه‌مان حمام کردم و آقا سیدجعفر نور در منزلش خطبه عقد ما را خواند.
کمک پدرم برای جشن عروسی من ۱۰من (۳۰ کیلوگرم) برنج بود. با ۲۰من (۶۰کیلو) برنج و قیمه شام عروسی را فراهم کردم و زندگی‌ام را با همسرم در خانه‌ای که با پول پس‌اندازم و به‌کمک پدرم
خریده بودیم، شروع کردیم. من و همسرم به‌اتفاق پدر و مادرم و خواهر و برادرانم که ۱۲نفر بودیم، در یک خانه و کنار هم زندگی می‌کردیم.

اختلافی پیش نمی‌آمد؟ چون تصور چنین زندگی‌هایی برای نسل امروز ممکن نیست.

قدیم همه‌جا وضعیت همین بود و همه به‌دنبال خوشبختی عروس و داماد بودند؛ نه چشم و هم‌چشمی. خانه، مراسم عروسی، مهریه و... موضوعات بی‌اهمیتی در ازدواج بودند و محور اصلی بر خوشبختی عروس و داماد بود. پیداکردن دختر خوب، مهم‌ترین بخش کار بود و گرفتن مراسم عروسی و خرج غذا و اجاره‌خانه، کم‌اهمیت‌ترین چیز‌ها بود، اما در حال‌حاضر گویا کم‌اهمیت‌ترین موضوع خود عروسی است و حاشیه‌هایی مثل مهریه، ماشین عروس و غذا و درکل تجملات مراسم، مهم‌تر هستند و بر اصل ازدواج سایه انداخته‌اند. نتیجه این نگاه، همین است که زوج‌های بسیاری بعداز مدت کوتاهی زندگی زیر یک سقف، از یکدیگر جدا می‌شوند.

آن سال‌ها در همین محله ما حتی یک مورد طلاق هم نبود، ولی در سال‌های اخیر جدایی و طلاق، طبیعی شده است در زندگی و فکر جوانان؛ به‌نظرم ریشه‌اش برمی‌گردد به رنگ باختن اصول ازدواج و مهم‌شدن حاشیه به‌جای اصل!

 


* این گزارش پنجشنبه ۸ اسفند ۹۲ در شماره ۹ شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.


ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44